خاطرات فندوقه مامان مرضیه

روز میلادت مبارک

سلام عزیزم خوبی؟؟ امروز یعنی تا یکم دیگه اولین نفس هاتو تو این دنیا و خارج از شکم مامانیت می کشی. مامانی الان اتاق عمله و منم قلبم تو دهنمه از استرس. البته به مامانی روحیه می دادم که هیچی نیست و می گذره و نترسه. اما خودم اینجا خیلی نگرانم. الان زنگ زدم ممان بزرگ گفت هنوز مامانیت تو اتاق عمله. از 12 که با مامانیت حرف زدم و گفت داره می ره تو اتاق 1.20 دقیقه ایی می گذره. نمی دونم چقدر طول می گشه اما ایشالا هر 2 تاتون بسلامتی بیاین بیرون. خیلی ناراحتم ه اونجا پیشتون نیستم. دوست داشتم می بودم. اما شرایط طوری بود که اصلا نمی شد به اومدن فکر کرد. کاش زودتر بشه بیام ببینمتون. من هر چی منتظر بودم مامانیت عکسای...
5 اسفند 1392

خوش آمدگویی

خوب خوب خوب! اول از همه سلام بر فندوق خاله.  عشق مامان باباش... همونطور که بالا نوشتم مامان مرضیه فعلا به نت دسترسی نداره و من بجاش می نویسم برات تا وقتی که خود مامانی بتونه برات بنویسه. خدارو چه دیدی شایدم یه روز خودت دیگه مدیریت رو بدست بگیری و بخوای بنویسی عزیییییییییزم. اول از همه بهت خوش آمد می گم به این دنیایی که ایشالا برات همیشه سبز و پر از عشق باشه. درسته هنوز جنین هستی و کوچولو اما هستی. مهم هم همینه. واسه همین می گم خوش اومدی فندوق من. خواستم تو اولین پست بگم که واقعا یه هدیه از طرف خدا واسه مامانی هستی اونم تو شرایطی که مامانی فکر می کرد خدا فراموشش کرده. تو یهو اومدی و دنیای مامانی رو عوض کردی. خواست...
6 آبان 1392

اریکا خانوم وول می خورن

1392.07.25 خوب خوب خوب از اوجا که مامان فراموشکار و خاله ی تنبلی داری که گاهی می ره رو جو بی حوصلگی با تاخیر اولین وول خوردنتون رو اعلام می دارم. مامان خانومت بعد از 2 روز بهم گفت که رو شکم خوابیده و یهو حس کرده داری تکون می خوری ظاهرا اذیت شدی و گفتی دیگه رو شکم خوابیدن ممنووووووووووووع. بعله!! بعد دیگه اینکه کلیه مامان خانومتون بین دو تا اسم گیر کرده بودن که بابا جونتون به کمک شتافتن و گفتن می خوام دخملیم شاهزاده خانوم باشه واسم. اینطوریاست دیگه. اریکا یعنی شاهزاده خانوم. یعنی شما راستیتش من خودم اون یکی اسم رو یعنی آیسل رو بیشتر دوست می داشتم. یعنی ماه هستی. مامانت نگران بود نکنه چون یهودیه نزارن...
6 آبان 1392

دخملیه جیگر طلا

وای که چقدر خوشحالم من. چرا؟؟؟ چون الان با مامان مرضیت صحبت می کردم و گفت امروز رفته سونو و معلوم شده دخملی. آخ که خاله فدات شه عزیزم. الانم که دارم واست می نویسم هم خوشحالم و می خندم. البته یه جورایی حسمون بهمون می گفت دخملی ها . چراشو نمی دونم. حتی شبی که اینجارو واست درست کردم هم عمو اقبال می گفت حس می کنه دخملی و یه خمل تپلی و ناناز نشونم داد و گفت حس می کنه این شکلی می شی. هرچند که تو از اونم خوشکلتری. عزیز دلم حسابی مواظب خودت باش و کاری نکن مامان مرضیت نگران شه.  حتما تا الان فهمیدی چقدر بهت وابسته شده و هیچ چیز، هیچ چیز واسش به اندازه ی سلامتیه تو دیگه واسش مهم نیست و با تمام ...
21 مهر 1392
1